جدول جو
جدول جو

معنی معلوم داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

معلوم داشتن(شَ بِ هََ زَ دَ)
شناسانیدن. به آگاهی رسانیدن، آگاه بودن. مطلع بودن. دانستن: و هریک آنچه از غث و سمین دیار خود معلوم داشتند به عرض رسانیدند. (ظفرنامۀ یزدی)
لغت نامه دهخدا
معلوم داشتن
ویچنیدن شناساندن آشکار کردن آگاهاندن شناساندن، آشکار کردن، دانسته بودن: و هر یک آنچه از غث و سمین دیار خود معلوم داشتند بعرض رسانیدند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معمول داشتن
تصویر معمول داشتن
عمل کردن، اجرا کردن
فرهنگ فارسی عمید
(شَهَْ وَ اَ تَ)
معلوم گردیدن: یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه). معلوم گشت که سخن ایشان فاسد است. (کشف الاسرار ج 2 ص 537).
علت آن است که وقتی سخنی می گوید
ورنه معلوم نگشتی که دهانی دارد.
سعدی.
و رجوع به معلوم گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آگاهانیدن. آگاه کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، برچسبیدن با کسی و بند کردن و گرفتن و لازم گردیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرفتن کسی را و بند کردن و ملازم شدن او را: اعلوط فلاناً، اخذه و حبسه و لزمه. (از اقرب الموارد) ، بگمان خود کاری کردن و بی اندیشه و تأمل درآمدن در امری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از سر خود بکاری درآمدن و بی اندیشه به امری وارد شدن: اعلوط فلان الامر، رکب رأسه وتقحم بلا رویه. (از اقرب الموارد). بی اندیشه و تأمل درآمدن در امری. (آنندراج) ، برجستن گشن بر ناقه جهت گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
عمل نمودن. رعایت کردن. (ناظم الاطباء). عمل کردن. اجرا کردن. کار بستن. به کار بردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آن عالی جاه باید همین قاعده را معمول دارد. (منشآت قائم مقام) ، استعمال کردن. (ناظم الاطباء) ، متداول ساختن. مرسوم کردن. رایج ساختن
لغت نامه دهخدا
(شَ شُ دَ)
آباد کردن. در حال آبادانی و طراوت نگه داشتن. از خرابی و ویرانی به دور داشتن:
سوداش دیده را پر نور دارد
سماعش مغز را معمور دارد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو هََ رَ تَ)
عذر پذیرفتن و معاف داشتن و عفو فرمودن. (ناظم الاطباء). عذر کسی را پذیرفتن:
معذورم دارند که اندوه وغیش است
اندوه وغیش من از آن جعد وغیش است.
رودکی.
چون بر این مشافهه واقف گردد به حکم خرد تمام... دانیم که ما را معذور دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). گفت زندگانی سپاهسالار دراز باد فرمان خداوند نگه باید داشت چون بر این حال بیند معذور دارد و بازگرداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 226).
با دل و عقل و با کتاب و رسول
روز محشر که داردت معذور.
ناصرخسرو.
ما را ز فراق تو خرد هیچ نمانده ست
این بیخردیها همه معذور همی دار.
سنائی.
عذر نابینا به نزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد و او را معذور دارند. (کلیله و دمنه).
مرا نه درخور ایام همتی است بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 232).
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید.
خاقانی.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد، معذور دارد مست را.
(گلستان).
من قدم بیرون نمی یارم نهاد ازکوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گل است.
سعدی.
هرکس که ملامت کند از عشق تو ما را
معذور بدارد چو ببیند به عنایت.
سعدی.
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ دَ)
نوشتن. بیان داشتن حروف به شکل و نقطه. و رجوع به مرقوم شود
لغت نامه دهخدا
گزارش دادن به آگاهی رساندن بعرض رسانیدن: بنظر رسانیدن (از طرف کوچکتر ببزرگتر گفته یا نوشته شود)
فرهنگ لغت هوشیار
پوزش پذیرفتن، بر کنار کردن عذر کسی را پذیرفتن، کسی را از کاری معاف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمول داشتن
تصویر معمول داشتن
انجام دادن عمل کردن اجرا کردن: (و آن عالی جاه باید همین قاعده را معمول دارد) (قائم مقام. منشات. چا. قائم مقامی 198)، متداول کردن رایج ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
رو شیدن گام برداشتن در راه رو به راه نهادن عمل کردن انجام دادن: ودر زمان نکبت طریقه معاونت و وظیفه همراهی و مظاهرت مسلوک دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقوم داشتن
تصویر مرقوم داشتن
نوشتن نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
بی بهره کردن ز بهراندن باز داشتن از خیر و فایده بی نصیب کردن: لاف تو محروم میدارد ترا ترک آن پنداشت کن در من درآ. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعلام داشتن
تصویر اعلام داشتن
آگاهانیدن آگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
باور داشتن، پذیرفتن گردن نهادن باور داشتن قولی را، پذیرفتن امری را قبول کردن: اما بشرطی که شهر چین شیر افکن مسلم دارد، حجت دانستن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلوم گشتن
تصویر معلوم گشتن
آشکار شدن روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تعظیم کردن بزرگ داشتن: و سادات را که در دریای نبوتند مکرم و موقر و مقتدی و معظم دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمول داشتن
تصویر معمول داشتن
((~. تَ))
به کار بستن، انجام دادن
فرهنگ فارسی معین
نوشتن، تحریر کردن، به رشته تحریر درآوردن، مکتوب کردن، ترقیم کردن، مرقوم فرمودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انجام دادن، اجرا کردن، متداول ساختن، باب کردن، رایج کردن
متضاد: از رواج انداختن، نارایج کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به عرض رسانیدن، گفتن، عرضه کردن، گفتن، عرض کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
معاف کردن، معذور کردن، عذر پذیرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد